ملاقات با جعفر صادق(ع) ممنوع!
دستور منصور، خلیفه ملعون عباسی، خیلی وقت است که به مدینه رسیده است. او به خوبی میداند مقام علمی و نفوذ معنوی امام(ع) در دلها هر روز بیشتر میشود. اکنون در برابر عظمت چنین انسانی چه باید کرد؟ با خود میاندیشند: او را نخست تحریم میکنیم که هیچکس نتواند به ملاقاتش بیاید، بعد هم... .
یکی از شیعیان که باید حتماً امام را ببیند، نزدیک خانه ایشان است. او که از خطر این دیدار باخبر است، با دقت به اطراف نگاه میکند. او رفتوآمدهای مشکوک و چهره کسانی را که در آن نزدیکی پرسه میزنند، به خوبی احساس کرده است. مرد شیعه که از راهی دور آمده است، باید حتماً با امام صادق(ع) ملاقات کند، اما چگونه؟
به بهانه اینکه بند کفش را محکم کند، به زمین مینشیند. در ظاهر در حال بستن بند کفشهایش است، ولی با چشمهایش با دقت اطراف خانه را میکاود. چند جفت چشم تیزبین، با دقت او را مینگرند. زیرلب میگوید: مزدوران بیشرم! خدا از گناهتان نگذرد! با خود میگوید: شاید بهتر باشد بروم ونیمههای شب بازگردم. آنوقت میتوانم از تاریکی هوا و خوابآلودگی این چشمهای جاسوس استفاده کنم و خود را به خانه امام برسانم. بلند میشود تا برود، ولی ناگهان صدایی رشته افکارش را پاره میکند: آهای، آهای، خیار دارم، خیار آوردهام، بیایید و بخرید!
یار امام صادق(ع) به پشت سرش نگاهی میاندازد. مرد خیار فروش با طبقی از میوه، آرام آرام جلو میآید. بوی خیار تازه که اشتهاآور هم شده است، هر لحظه بیشتر از پیش به مشام میرسد. در یک لحظه کوتاه، گویا خبر شادیبخشی به یار امام رسیده باشد، میایستد و به صدای خوش و دلنشین خیارفروش گوش دل میسپرد. آنگاه خیارفروش را صدا میزند و میگوید: همه خیارها مال من. بعد به خیارفروش اشاره میکند و پشت دیوار خانهای میپیچید. خیارفروش که از معنای این کار سر در نمیآورد، با سنگینی و تردید دنبال او میرود. یار امام کمک میکند تا خیارفروش، طبق میوه خود را زمین بگذارد، بعد هم به آهستگی میگوید: من همه خیارها را میخرم. خیارفروش با تردید و دو دلی میپرسد: همه خیارها را میخواهی؟
یار امام صادق(ع) سری تکان میدهد و میگوید: آری، دوست من! درست شنیدهای. طبق خیارهایت را هم میخرم. بعد نگاهی دقیق به اطراف خود میاندازد و وقتی مطمئن میشود کسی مراقب آنان نیست، میگوید: ولی شرطی دارم خیارها و طبق آن را به هر قیمتی باشد، میخرم، به شرط اینکه لباسهایت را با لباس من عوض کنی. خیارفروش با تعجب از او میپرسد: این طبق رنگ و روباخته و لباس کهنه من چه فایدهای برایت دارد؟! یار امام(ع) دهان خود را بیخ گوش خیارفروش میچسباند و میگوید: کارت نباشد، تو لباسهای من را بپوش و دنبال کار خودت برو! مرد خیارفروش، با شادمانی میپذیرد. چند دقیقه بعد، یار امام طبق بر سر نهاده و با صدایی بلند فریاد میکشد: آهای! خیار، خیار، خیار تازه دارم.
انگار کسی در پشت دیوار خانهای، منتظر شنیدن صدای اوست؛ همان خانهای که خیارفروش ناشی پشت دیوارش به عمد ایستاده و مرتب فریاد میکشد. سرانجام در آن خانه گشوده میشود و از داخل خانه صدایی شنیده میشود که میگوید: خیارفروش! صاحبخانه خیار میخواهد. مرد، با شتاب به سوی صاحب صدا میرود. میخواهد با همان طبق وارد خانه شود که چارچوب در مانع میشود، مردی که داخل ایستاده است، کمک میکند تا طبق از چارچوب در رد شود و زیر لب میگوید: خوش آمدی، امام صادق(ع) منتظر توست.
نظرات کاربران ()
سایت جدیدمشرط مدیریت بر دیگرانعملیات روانی در فاطمیهجزئیاتی از پشت پرده راه اندازی یک تلویزیون اپوزیسیونهجدهم فروردین سالروز شهادت رحمان شرفخانییک هموطن مسیحی در مناطق عملیاتی مسلمان شدراهکار رهبرانقلاب برای مساله حجابجهاد اقتصادی از دیدگاه مقام معظم رهبری از سال 1370بازی تب (تحلیل و بررسی بازیهای رایانه ای و ویدئویی)نشانه نفاق (برگرفته از بیانات مقام معظم رهبری)اتاق اسرارآمیزعید نوروز در میان مسلمانان، روز رجوع به خود و تقرب به خداستپنجاه توصیه از پیامبر اعظم(ص) - بخش دومپنجاه توصیه از پیامبر اعظم(ص)آموزش قرآن در امامزادگان؛ گام سازمان اوقاف در تربیت قرآنی کودکان[همه عناوین(184)][عناوین آرشیوشده]
این وب سایت از نگاه شخصی بوده وهیچ ارتباطی به جایگاه حقوقی بنده ندارد